نتایج جستجو برای عبارت :

ماه رمضونه

کابل تلفن کلا قطع شده خداکنه خط هنوز به اسم خودمون باشه..
این تعمیرکارم اینهمه راه اومد و الکی..
کلید ورودی در جنوبی هم خرابه درو باز نمیکنه
کارگر افغانی ساختمونمون که حالا ساختمون بغلی کار میکنه خیلی پیگیره طفلی
حالا از ماشینم چرا روغن میریزه؟؟؟؟؟؟
حوصله ندارم دیگه دنبال هیچ کاری برم اصن
درسم نمیخوام بخونم
اصن چرا الان ماه رمضونه
 
من آدمِ منت گذاشتن نیستم. یعنی یادمم نمیمونه واقعیتش.
ولی این چند روز انقدر انقدر انقدر زیاد فکر کردم به روزایی که گذشت، که الان اگه جلوم بود همه ی همه ی همه ی اون روزایی که به خاطرش از این سر تهران پامیشدم میرفتم اون سرش واسه اینکه فقط کنارش باشم رو یه جوری میکوبوندم تو صورتش که دیگه واسه من گوه اضافه نخوره.
ولی جلوم نیست. ولی تا چند روز دیگه هم نمیبینمش. ولی من آدم منت گذاشت نیستم.
.
.
زنگ زد بهم که ببینمت 
گفتم کجا 
گف نمیدونم، تو بیا پایین من م
ماه رمضون ، روزه میگیریم که حال فقرا رو درک کنیم ، الان اینترنتمون رو قطع کردم که حال  مردم کره شمالی رو درک کنیم ، گمونم حکمش مثل ماه رمضونه و ثواب هم داره منتها این مدل شمسیشه ، حالا هی ناشکری کنین، قدر نمیدونین که،مرسی اه:)
خدایا یعنی کی کره شمالی به کره جنوبی تبدیل میشه ؟؟ کی ماه رمضون اهوراییمان تمام مِرِه؟
 
 
پ.ن: من: گلاب اینترنت وصل شد ، گلاب : دروغ میگی من : آره ، گلاب : همانا تو از دروغگویانی ، بخورید و بیاشامید ولی دروغ نگویید :/ ، من : ا
سلام
الان بامداد چهارم خردادماه 1398 مصادف با اولین شب قدره ماه رمضونه. حال و حوصله مسجد و دعا و بیرون رفتن رو نداشتم. دیدم چی بهتر از اینکه وبلاگ هبوط مورد علاقم  رو بسازم.
میخوام اینجا بنویسیم از حرفایی که نمیتونم حتی با نزدیکترین آدمهای زندگیم به زبون بیارم.تنها  راهی که دیدم اینه که خونه تنهاییمو به تنهایی بسازم تا بتونم راهمو پیدا کنم، بازم به تنهایی...
اینکه این همه رو تنهایی تاکید میکنم دلیل داره که بعدا به مرور دلایلشو مینویسم...
این صفح
روح‌الله همیشه می‌گفت:
دوست دارم یکی از مراسم‌هام تو ولادت امام حسن(ع) باشه. 
امام حسن(ع) خیلی مظلومه، تولدش وسط ماه رمضونه، هیچکس عقد و عروسی شو نمیندازه تو ماه رمضون!
حالا ایام تولدت با میلاد امام حسن(ع) یکی شده.
تولد شهید روح‌الله قربانی
@modafeanharam77
این غروب اولین جمعه ی ماه رمضون امساله که داره می گذره.
این حیاط اردیبهشتی غروب اولین جمعه ماه رمضونه امساله:
اینم از یه زاویه دیگه:
قرآنو برداشتم اومدم تو حیاط بخونم، گفتم قبلش چندتا عکس بگیرم واسه خواهرم بفرستم دلش وا شه.
نمی دونم از حیاط کدوم خونه عطر یاس میپیچه تو نسیم خنکی که داره می وزه. خلاصه همه چی برازنده ی اردیبهشتی بودن هواست.
فردا اول ماه رمضونه و من برای سومین سال متوالی نمیتونم روزه بگیرم!
تا پارسال اصلا برای خودم مهم نبود! حداقل پارسال این موقع یادمه که باور داشتم خدایی وجود نداره!
تو یک سالی که گذشت خیلی سختی کشیدم اما همه و همه ش باعث شد به خدا نزدیک تر بشم! امسال خیلی ناراحتم که نمیتونم روزه بگیرم. اما برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم بعدا قضای روزه هام رو بگیرم! و پیش خودم هر جور که در توانمه جبرانش کنم!
اصلا به هیچ وجه آدم مذهبی ای نیستم! اما به شدت مدتیه که
اعصابم خرده 
پام نمی کشه 
سرم شدییییید درد می کنه 
رفتم محل کارم 
رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 
پولشو نداشتم 
اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 
بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 
بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 
گفت منم همینجورم با یه بچه 
بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 
گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم
اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر
بسم الله ...
یک سال از ماه رمضون سال قبل گذشت. از اردیبهشت سال97 تا الان که اردیبهشت 98 هست.
چه کردم؟!
 چه کردم از شب قدر سال قبل تا امروز که اولین شب ماه رمضونه؟!
بذار فک کنم.
سال قبل داخل خوابگاه طرشت بودم. مسئول هیئت خوابگاه بودم.
جزء خوانی قرآن و افطاری گذاشتیم... اینا مهم نیست. چی دارم می نویسم!
شبای قدر.
2 شب از شابی شبای قدر رو داخل خوابگاه مراسم گرفتیم.
 شب اول رو داخل خوابگاه موندم. یادمه برا مرسام خیلی سعی کردیم و تلاش کردیم که خوب بشه. قشنگ یاد
۱- برای خرید کتابی با رفیق رفتیم بیرون . رسیدیم به کتابفروشی اما جلوش جای پارک نداشت .دوبل همون جا وایستادیم . من موندم تو ماشین رفیق رفت ببینه کتابفروشی کتابو داره یا نه . وقتی برگشت اومد در شاگرد رو باز کرد و نیم خیز شد و در حالی که با سرش به ماشین عقب اشاره می کرد گفت : " داره سیگار میکشه برم بهش بگم ؟ " چیزی بهش نگفتم و فقط با چهره ام بهش فهماندم که نمیدونم . رفت سراغش . از آینه بر اندازشون می کردم . چیزی نمیشنیدم اما لبخندِ چهرشون نشون می داد که گ
دیشب تقریباااا ۳و نیم بود که خوابیدم
دلیلش هم واضح بود ...تو کل سرم دعوا مرافعه بود...
بعد از کشیدن ۲ تا نقاشی و خوندن ۵۰ تا ایت الکرسی خوابم برد و البته بعد از یه میزان بالایی از گریه زاری و فحش و ناسزا به عالم و آدم...
.‌‌...
من نمیدونم چه روزی تصمیم گرفتم موسیقی متن بادیگارد رو بذارم واسه زنگ گوشیم...ساعت۹ صبح... ۷ نسل جد و پدر جدم اومد جلو چشمم...دیدم عزیزی از دوران دبیرستانم داره زنگ میزنه...خوابالود و خراب گفتم هاااا؟اسمش ملیکاس ...داشتم دهن باز
من هی میخوام تو ماه رمضون گناه نکنم، غیبت نکنم اما نمیذارن! بابا به پیر به پیغمبر ما دخترا دیوونه نیستیم و با پسرا هیچ مشکلی نداریم، اونان که ما رو دیوونه میکنن! ملت روانی ان بخدا! 
اومدم خونه مامان میگه یکی واسه امر خیر زنگ زده بود... میپرسم چی کاره س؟ میگه نظامیه... با اینکه دل خوشی از این نظامی ها ندارم (بخاطر یه خواستگار سمج) اما باز دلم قنج (غنج؟!) میره واسه این شغل (عرق ملی)! گفتم بگو حتما بیان :) چند ساعت بعدش که نشسته بودیم تلفن زنگ زد! اونا کا
کامبیز حسینی گفت آرزو داشته یه کارگردان تئاتر باشه که وقتی از صحن تئاتر شهر رد میشه همه ی جوونای سیگار به دست و تازه‌کار با حسرت بگن عهههه کامبیز حسینی آرزومه یه روز باهاش کار کنم :((( و اونم رد شه بره!
دوس داشته یه کارگردان تئاتر معروف و خلاق تو ایران باشه که آوازه ی کارهاش بین المللیه! تنها فرق آرزوی منو کامبیز اینه که من میخوام بازیگر خلاق و معروفی بشم! 
منم مثل کامبیز آرزومه تو ایران کار کنم! آرزومه که تو ایران بمونم و از بودن تو مملکت خودم
این فشار ترک اینستاگرام اذیت که میکنه 
 دوباره نصب میکنم ازش خسته میشم باز حدفش میکنم
منی که عاشقه مَمَد بودم اما وقتی بود، حوصلشو نداشتم میپروندمش بره
منی که عاشق زبان یاد گرفتنم اما چن روزه حالم بهم میخوره  دلم میخواد بذارم کنار کلاً
حتی گاهی از آهنگ هایی که عااااششقشونم هم خسته میشم و عق میزنم
دو هفتس هیییچی زبان نخوندم
کلاس هامم یه خط درمیون میرم
دیگه لپ تاپ و اینترنت و چت و فوتوشاپ و با کدها ور رفتن و اینا بم حال نمیده
کاش حداقل  هوا ان
توی سریال بازی تاج و تخت یه شخصیتی وجود داره به اسم "هودور" (Hodor). هودور، یه معلول ذهنی چاقه که نمیتونه درست حرف بزنه و تنها چیزی که مدام تکرار می کنه این عبارته: "هودور"، "هودور"، "هودور". و به همین خاطره که بهش می گن "هودور"!
کار هودور یه چیزه: حمل اربابش.
توی سریال یه عده ای قصد کشتن ارباب هودورو می کنن. تعقیب و گریز به وجود میاد و هودور در اوج تلاش، اربابشو می رسونه به یه در. هودور، ارباب رو رها می کنه که فرار کنه و خودش محکم پشتِ در میمونه تا دشمنای
دوران پی ام اس که میشه یکی از شدیدترین حس های توی من اینه که از همه چی و همه کس بدم میاد و متنفر میشم.
یه جورایی حالم به هم میخوره از همه ادمای دور و برم و یه کارایی میکنم که بعدش ادم منفور بعدی میشم خودم.
فی المثل کسی که الان دلم میخواد سر به تنش نباشه مدیر عوضی جانماز اب کشمه که فقط بلده زرزر کنه. هر دوش فقط بلدن زرزر کنن. اصلا اون سازمان لعنتی هیچی به جز شوآف نیس!!! 
ار الان غصه تموم شدن تعطیلات رو دارم که باید بازم برم سر کار. یه زمانی برا این که ک
ماجرایی که میخوام تعریف کنم مربوط میشه به دو سه روز اول بعد آشنایی با محمد رضا در مورد گفتن یا نگفتنش خیلی کلنجار رفتم ولی به نتیجه ثابتی نرسیدم فقط احساس کردم کفه ی گفتنش سنگین‌تره حالا تعریف میکنم هرچند ممکنه بعد خوندنش بعضیا بگن دخترجون تا حالا واژه خجالت به گوشت خورده؟ اصلا چشیده ای درکش کرده ای؟
اوایل  آشنایی با محمدرضا اینقدر جذبش شده بودم و اینقد معنویتش  منو گرفته بود که از 12 شب تا 4 صبح در موردش سرچ میکردم یه جایی مادر عزیزش یه خاطر
انلود فایلهای صوتی شب رحلت حضرت خدیجه۱۴۴۰
جهت دانلود ونمایش فایلهای صوتی به ادامه مطلب مراجعه فرمائید.


متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
زمزمه-عشق یعنی تموم عمرو-حاج صادق راهد اریحجم: 1.19 مگابایت

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پ
هوالمحبوب



وقتی بیست اردی‌بهشت،
عکس تولد یکی از دوستان بلاگرم رو دیدم، با چشمهایی اشک‌بار بهش گفتم که من امسالم
تولد نخواهم داشت، چون ماه رمضونه و هیچ کس حوصله پختن کیک یا خریدن کیک رو نداره.
اما امسال یکی از بهترین تولد‌های زندگیم برام رقم خورد.

صبح ساعت نه بود
که با پسرا داشتیم شعرهای حفظی رو دوره می‌کردیم، معاون در زد و گفت یه آقایی با
یه دسته‌گل اومده با شما کار داره، توی ذهنم فکر کردم که فانتزی‌هام به تحقق
پیوسته و یه نفر که عاشقم
درباره احمد:
بیشترین چیزی که درباره احمد آزارم میده اینه که حس میکنم قبل از عقد به
اندازه کافی نشناحته بودمش یا حتی میتونم بگم اصلا نشناخته بودمش. احمدی که من قبل
از عقد تصورش رو میکردم تفاوت زیادی با احمدی که بعد از عقد دیدم داشت و من حقیقتا
شوکه شدم. حتی چند بار این نکته رو به خودش هم گفتم و اواخر دیدم که ناراحت شده از
این مساله که من هربار این نکته رو میگم به صورت منفی میگم و معلومه از یه چیزی
ناراضی هستم. یه حالتی میشه که دلم نمیخواد ادامه بد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جایی برای نوشتن!