نتایج جستجو برای عبارت :

خودشم میدونه وقتایی که باید، نیست

کتاب باید كسی از میان ما به كشتن كتاب برخیزدشاعر: فرهاد وفایی

چشم هایششروع ویرانیو من آن دورترین شهر زیر آوارمکه هیچ ، هیچ ، هیچامیدِ نجاتم نیست
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
الان بگم دیشب رفتیم مهمونی کسی میاد جمعمون کنه؟؟؟
نه دیگه... اینجا خبرایی نیست انگار... همونجوری خیابونا شلوغ همونجوری یکی از جاده ها که معروفه به ترافیک ترافیکه... مهمونیمونم جمعیتش زیاد نبود... شاید نزدیک 25 نفر
ولی خدایی خوش گذشت... البته برگشتم مامان چون نمیذاشت برم خودشم نیومده بود تو حموم قرنطینم کرد... یعنی به خانواده خودشم اطمینان نداره
نوید پسر نماز خون و خوشکلیه ولی بیشتر از خوشکلیش جذابه و اینه که دخترها و زن ها زیاد بهش فکر میکنن اونم نامردی نمیکنه تو ذهن با دستاش اونارو نوازش میکنه و حتی دیده شده دوستاش و نیروهای غیب هم کمکش میدنن نه اینکه خودش تنها بتونه از دور زن هارو نوازش کنه و حتی ذهنش رو یک زن یا دختر نیست فقط اولش یه دختر میاد به ذهنش بعد نمیدونم از کجا زن ها پیداشون میشه و میپرن تو ذهنش تا به اونا فکر کنه خلاصه شده کیسه کش زن ها و دخترها البته درسته خودشم لذت میبره
 
میگن یه روز ملانصرالدین برای خرید نون به نونوایی رفت؛ تا دید صف نونوایی شلوغه گفت ای مردم چه ایستاده‌اید که در کوچه بالایی دارن آش میدن! مردم هم باور کرده و همه برای گرفتن آش، صف نونوایی رو رها کردن؛ ملا هم وقتی باور مردم رو دید خودشم باورش شد و پیش خودش گفت که نکنه واقعا دارن آش میدن و خودشم رفت سراغ آش خیالی!!! #توهم_متقابلمتاسفانه آقای #غفار_عباسی در مریدپروری سنگ تمام گذاشته و با دروغ‌های خود، چنان آنها را متوهم بار آورده که حتی به قطرات
نهی از اعتماد بیجا حتی به نزدیک‌ترین افراد
ثقة الاسلام کلینی و ابن شعبه حرانی رضوان الله علیهما روایت کرده‌اند:
محمد بن یحیى، عن أحمد بن محمد، عن علی بن إسماعیل، عن عبد الله بن واصل، عن عبد الله بن سنان قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: لا تثق بأخیك كل الثقة فإن صرعة الاسترسال لن تستقال.
امام صادق علیه السلام فرمودند: حتی به برادرت اعتماد كامل و تمام (بدون ملاحضه) مكن؛ زیرا زمین خوردن ناشی از اطمینان كردن، قابل جبران نیست.
الکافی، تالیف ثقة
براش نوشتم : میخوام فروگن شم . یعنی محصولاتی که گیاه در اونها آسیب میبینه رو نخورم. فقط میوه گیاهان رو میخورم . 
 
نوشته : هیچی دیگه میخوای آبم نخور, یه سری باکتری تو آب هست اونا میمیرن :/ بابا ما خودمونیم ویروسیم کلا :)) والا 
 
** اینارو هم میگه ها ... اما خودشم قبول داره حرف منو :)))) 
۳۰ دقیقه پیش مادر تماس گرفتن و گفتم که آزمایشات و عکس های لازم رو دارن از بابا میگیرن و خودشم داره کارای تشکیل پروندشو انجام میده
عکس از ریه هاش فرستادن (مجازی) برای پزشک متخصص و گفته که ریه ها سالمن و با بقیه مدارک پزشکی همین روزها باید به بیمارستان تخصصی اعزام بشه
+ بیکار و در انتظارم الان که انقدر با جزئیات مینویسم 
بهش گفتم: آدم بعضی وقتا دلش نمی‌خواد ریخت خودشم تو آیینه ببینه! شما که دیگه از بیرون اجبار شدی که جای خود داره!
 بهم گفت: هر چیزی که بیرون از خودته رو لزومن اجبار نبین! یهو می‌بینی همون به قول تو اجبار، می‌شه درونی‌ترین معنی آدم! 
سمج‌ترین دلیلی که آدم دلش بخواد همه‌ش خودشو تو آیینه ببینه!
خاطره فرزند
شهید مدافع حرم سعید سامانلو 
(علی سامانلو فرزند شهید مدافع حرم سعید سامانلو )
بابام همیشه بهم می گفت: زندگی آدم باید نظم داشته باشه چون خدا همه چیز رو، رو نظم آفریده، طبیعت ما با بی نظمی همخوانی نداره و بهم میریزه می گفت: از چیزای کوچیک شروع کن مثل اتاق خودت، وسایل خودت یا هر چیزی تو خونه ما یه جایی داشت همه می دونستیم جای هر وسیله ایی کجاست. بهم می گفت: از مدرسه که میایی لباس هاتو رو تختت ننداز یه روز گفتم چون چوب لباسی ندارم لباس ها
امروز یک جلبک دلتنگ و کمی کلافه بودم که چسبید کف اتاق و درس خوند و دیگر هیچ....
وقتی دلتنگی میاد مثل مه جلوی چشم ادم رو میپوشونه...
دلم برای خونه مون تنگ شد...
برای زمستونای بچگیم...
برای علی و ارغوان...
برای مادرم...
برای سای کونگ و فا یوئن و چون کوان او....
برای لیفت ۳۱...
دلم معلقه....از همه چیز کنده اما هنوز به چیزی وابسته نشده....
دلم خودشم دیگه نمیدونه چی میخواد و با چی خوشحال میشه در اینده ی زندگی....
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
من نمیدونم چرا به طرز مسخره ای هر گوهی میخوره تو پیجش و کانالش به خودم ربط میدم و میرم چک هم میکنم‌
به خودم میگم آخه بنده خدا اون ۴ ماهه با تو کات کرده آخ نگفته حالا یهو هوای تو بزنه به سرش؟؟
لابد دو روز زنش ازش دور شده و کص نداره داره چسنالا میکنه.
والا.
منم هی نباید مث این کسخلا برم چک کنم.
ن با ید
منم عروسک تنوع تو روابط زناشویی اون پفیوز نیستم هر موقع هوس کرد بیاد سمتم. دیگه خودشم جر بده کیرمم نیس!
الان دیگه اون مسخره ی منه.
علی!
اگه اینجا رو میخ
روزها در حال دویدن هستن و من رو محکم به دنبال خودشون می کِشَن ...
خیلی هفته گذشته رو خوب شروع کردم بر عکس این هفته،کلاً این هفته انگیزه هام نابود شدن و خاکسترشون رو تو فضای اتاقم می بینم،خاکستر شدن اتفاق خوبای آینده رو هم ...
کاش سر عقل بیام و اون گذشته رو همون جا،جا بذارم و تو حال زندگی کنم ...
این 5شنبه مهمونی دعوتیم و تهِ دلم یه خوشیِ کوچولو دارم و نمی دونم چرا؟!!!
عجیب ترین اتفاق تو این یه سال گذشته رو از سرگذروندم و هنوزم زنده ام ...
چیه این انسان
اینکه رفیق باشم برام سخت نیستمیدونی کجاش سخته؟
اونجا که از آدم خوبه ی داستان بودن خسته ای ولی حتی یه شونه واسه گریه کردن نداری
اونجا که همه به روابطتت و دوستات حسودیشون میشه ولی تو حتی نمیتونی به یکیشون بگی چه مرگته
اونجا که گریه هاشون رو بغل کردی ولی تا میای از خودت بگی، میخوری به یه دیوار محکم.
آدما دوست دارن از خودشون حرف بزنن از خودشون بگن، حتی از تو بگن از روابطشون بگن، ولی نشنون..
.
.
دیشب دلم گرفت
دیشب تنها نبودم، ولی تنهایی گریه کردم..
دختره هرروز داره یه آرزوش و زنده به گور میکنه، هرروز خوشیا مثل ماهی از زیر دستش سر میخورن و غما جا رو براش پر میکنن و هرروز با بعد جدیدی از غصه آشنا میشه ولی هنوز به مضخرف ترین شکل ممکن امیدواره و نمیخواد شرایط و بپذیره. یکی نیست بهش بگه لعنتی هنوز چن روز ازش نگذشته که به وضوح تهش و دیدی و گفتی اگه این جهنم نست پس چیه...
دختره خله...
این همه راه جلوی پاش بود و با انتخابا و تصمیمیای غلط گند زذ به همشون...
این همه خوشی داشت و کاسهی صبرش بد جایی لبریز شد
ای نیرنگ باز!
ای حقه باز!
ای قناری رنگ کن و جای گنجشک بفروش!
ای چوپان دروغگو...
با کیم؟
خوب معلومه با چی توز
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یا حداقل از همه پنهون از خدا چه پنهون( اه...یکی پیدا نشد درست اینو به ما بگه که بالاخره از کی پنهون؟) ما خانوادتا سوپر چیپس مزمز رو دوست میداریم. البته هنوز عاشقش نشدیم! مزه اش یکم متفاوته و بذائقه ما جور در میاد!
حتی الان که گرون شده ما باز ولش نکردیم
دیروز دیدم چی توز هم سوپر چیپس داره و تخفیفشم خوبه
گفتیم
واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******
حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست ک
چطور می‌شه که آدم توی وبلاگ خودشم حس تعلق نداره و غریبه‌اس؟ یعنی باید اینم گوگل کرد؟!
یه وقتایی بود که می‌گفتم برگردی عقب و درستش کنی. معدود دفعاتی گفتم کاش بتونی همین‌جا نگهش داری. و حالا فقط می‌گم می‌شه بزنی جلو؟ اصلا تهش چیزی هست؟ به جایی می‌رسه؟ 
از یه مختصاتی به بعد، دیگه رخوت و یأس نیست، حجم اندوهه. اون‌قدر غلیظ و عمیق که بی‌حست می‌کنه. حالا تو هی بگو ورزش، بگو کتاب، بگو مهارت، کوفت، زهرمار... 
well
 
من این قدرت رو دارم، که به عنوان یه دختر، و یه انسان! 
که یه کاری کردم با این جدی بدبخت
که بچه هم همه عکساشو دیلیت کرد، هم وضعیت خودش رو به last seen recently تغییر داده.
 
میدونین،
بهش اهمیت میدم،
چون وقتی من هیچی نبودم اون به من اهمیت داد.
از طرف آدم مزخرفیه و شخصیت مزخرفی داره، و بدقولو دروغگو و خالی بند و بهروز پیرپکاچکی هست،
ولی اینها دلیل نمیشه که من ازش غافل شم.
 
میدونم تنهاست
 
میدونم ب کمک نیاز داره.
 
ولی خب بنده، به عنوان یه خنگول، این قدر
تعداد رفیق های هم سلیقه ام فقط دو عدد هستن که بیشتر اوقات هم یا اینجا نیستن یا جایی سرگرم کارشونن . این چندشب انواع تیاتر و نماش های نقالی و روحوضی اینجا برگزار میشه . یکیشون سر کاره یکی دیگشونم بخاطر تعطیلات دانشگاه رفته شهرستان.فقط من موندم که تنها اینجاها رو برم که اصلا و ابدا هم بهم خوش نمیگذره.مثل دیشب که تنها رفتم. البته خیلی آسون تر هم میشد اگه ماشین داشتم . با اینکه اصلا مشکلی با بی ماشینی هم ندارم اما خب بالاخره باید یک جایی یک بهونه ا
یعنی واقعا عقلش نمیکشه که نت نیست یه زنگ بزنه یا پیام بده؟ 
نمیگه دلم تنگ میشه؟ :-/ 
از صبح هر چی پیام دادم و زنگ زدم خاموش بود :-( 
الان خودش زنگ زد ... خودشم نمیدونه چقد خوشحال شدم !!! 
یعنی تصمیم گرفتم بهش نگم که از بودنش خیلی خیلی خوشحالم !
۶ ترمه میریم دانشگاه اما خیلی قبل تر از اون باهم دوست شدیم :)) 
۲ ۳ ترم که کلا هر روز باید میرفتیم بیرون ... (خدا لعنتشون کنه با این گرونیا تفریحاتمونو ازمون گرفتن)
واقعا روش غیرت دارم !!! ( پسره ها -_- ) 
خلاصه آروم شد
برف میبارید و من به انجیرای روی درخت نگاه میکردم و فکر میکردم ته قصه‌ی اسمارتیز چی قراره باشه؟

+ پایانِ باز نباشه فقط :| 
++ بشنوید این معرکه‌ی علیرضا قربانی رو  [کلیک]
+++ برخلاف این مدت، کلی حرف دارم که بنویسم و وقتی ندارم. دارم البته، منتها نه اونقدر که با فراغ خاطر یه پست عریض و طویل بنویسم. فلذا شما هزار بار این آهنگ بالا رو گوش کنید. من خودشم، خودِ خود این آهنگ :)
هی پک بزن به سیگار آخرت
و زود تمام شو
یعنی ابندای همین شعر.
         ***
از یک‌شنبه‌ها بیزارم. برام شبیه یه انتظار کاله. شایدم یک‌شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی. نه شنبه‌های معروف فرهاد. یک‌شنبه تکلیفش با خودشم معلوم نیست.
این دنیا موعود خودشو میخواد... روزها بیقرار و بیتاب اومدن موعودی هستن که حق حسینیا رو بگیرهآقایی که خودشم عزادارهآقایی که همه چی با اومدنش بر میگرده سر جایی که باید باشهدنیا پر از زیبایی میشه آدما دیگه گرگ نباشنو مثل خواهر و برادر با هم رفتار کنننه این خواهر برادرا ها...مثل امام حسین و حضرت زینب... فقط دیگه یزیدی نیست ... عاشورا تکرار نمیشه :) همه دلشون پاک و مهربون و بزرگ میشهدنیا پیشرفت میکنه و پیشرفتا در خدمت انسان برای تکاملش  و رسیدنش به اوج
اون روز به خانوم الف گفتم که جمعه ولنتاینه.
یه آهی کشید و گفت: "هعیی، یکی هم نیست یه شاخه خرس برای ما بخره..."
کلی خندیدم. گفتم: "یه شاخه خرس دیگه چه صیغه‌ایه؟"
خودشم خندید: "بابا می‌خواستم بگم یه شاخه گل، دیدم خرس باحال‌تره، این‌جوری شد!"
دوشنبه یکی از بچه‌ها گفت: "برنامه‌ت برای ولنتاین چیه سولویگ؟" گفتم: "یه مجلس عزا داریم به یاری خدا، از ساعت چهار تا شیش. درمورد مکانش بعدا تصمیم می‌گیریم." (شوخی کردم. معلومه دیگه؟) 
قبل از خداحافظی به خانوم الف
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
یه کتاب خیلی اتفاقی به دست من رسید...
سر همون مسافرت کربلا پارسال قاطی توشه های مذهبی و فرهنگی دانشگاه...
اونم کتاب" به فرزندم "بود...
نامه امام علی ع به امام حسن ع...
ترجمه نامه ۳۱ نهج البلاغه هستش ...
اولش یه جوریه...آدم فکر میکنه خودشم یکی از مخاطبای این نامه اس...:
این سفارش های پدری ست که میرود
پدری که میداند لحظه ها میگذرند 
میداند زندگی اش رو به پایان است
پدری تسلیم روزگار از دنیا بیزار 
ساکن خانه های گذشتگان که میداند نوبت اوست که خانه ها را بگ
تاکید رسول خدا صلی الله علیه و آله بر خلافت امیر المومنین پس از خود (به روایت اهل تسنن)
ابن ابی عاصم شیبانی از علمای اهل تسنن روایت کرده است:
۱۱۸۸- ثنا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّی، حَدَّثَنَا یَحْیَی بْنُ حَمَّادٍ، عَنْ أَبِی عَوَانَةَ، عَنْ یَحْیَی بْنِ سُلَیْمٍ أَبِی بَلْجٍ، عَنْ عَمْرِو بْنِ مَیْمُونٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وسلم لِعَلِیٍّ: " أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی، إِ
 
 
 
.فقط نگاش کردم و ادامه میده امان از خودخوریات..کاش کنار بزاری و بیرون بریزی هرچی تو دلته..میگم حرفِ نگفته ای ندارم و میفهمه دروغ میگم و چیزی نمیگه..میگه مثل من نباش..من جوونی نکردم و تا چشم باز کردم دیدم شوهر کردم و الآن تو این سنم شدم پیر ۷۰ساله..میخنده..خنده هاش غم داره..میگه حتی نفهمیدم عاشق شدن چجوریه..دوباره تلخ میشم..گفتم مگه من جوونم..دلم پیر شده.هیچی نمیگه..نمیدونم برای چندمین باره که از خودم میپرسم پس این زندگی کوفتی به چه دردمون میخ
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
حال پیرزن اصلا خوب نیست. سرطان بعد یکسال درمان و خوب شدن موقت دوباره با بهونه های مختلف خودنمایی کرد تا بالاخره همه ی بدنش رو گرفت. خودشم میدونه این روز ها روزهای اخرشه ... ذکر مواقعش هوشیاریش اینه خدایا ببخش و ببر. گرچه این ذکر حال بقیه رو میگیره اما خب حقیقتش رو تقریبا همه قبول دارن.
رفتیم ملاقاتش ... چیز قابل ذکری ازش باقی نمونده بود. مامان ته مونده هوشیاری پیرزن رو به چالش میکشید ... 
اینو میشناسی؟ حالت بهتره ها! و منتظر پاسخی میموند ازش. و او
سلام 
دوستان گلم
میریم سراغ دوست بی نظیرم علی رهما
علی رحمانی با لقب هنری علی رهما
متولد 23 بهمن سال 1374
هستش اهل کرج بسیار با استعداد و خوش سلیقه
از سال 90 موسیقی رو شروع کرده خودشم میخونه (رپ - هیپ هاپ - R&B)
هم آهنگسازی میکنه هم میکس و مستر میکنه
هم ساز میزنه پیانو گیتار
آهنگسازی و میکس و مستر هم
تدریس میکنه
تا الان نزدیک به 5 سال استودیو داره 
ناظر رکورد هم هست 
-- آلبوم پگاه
در استودیو علی رهما ضبط شده 
و میکس و مستر آلبوم با علی رهما بوده
 
آلبو
بچه ها
 
long story short
 
من نگران دوستمم.
 
دوستم اینجا رو میخونه و خودشم میدونه که الان دارم درباره اون صحبت میکنم.
 
من دو تا مریضی دارم و دارم باهاشون واقعنی میجنگم. یعنی حال خودمم خیلی خوش نیست.
 
ولی آدمم. و احساس دارم و عاطفه دارم و نمیخوامم اینها رو تو خودم بکشم.
 
نگران دوستمم.
 
دوستم هم لاغر شده (درسته که ریشش و سیبیلش رو زده) هم خیلیییییییی پیر شده.
 
شبیه پنجاه ساله ها شده.
 
هم رنگ و روش پریده.
 
انگار بیست تا بچه شو فرستاده دانشگاه.
اینقدر پ
کتابم تموم شد تقریبا. یه خورده دلم میخواست بخونمش فقط تموم بشه از بی حوصلگی. نمیدونم چرا امروز اینجوری بودم. یه خورده حالم گرفته بود راستش و دلیلشم نمیدونم همینجوری بودم. تقریبا همه کارامو کردم فقط مرور فرانسوی موندو ۵۰۴ و البته دیدن عکسام. الانم رو به بیهوشیم. کلی چیز دارم بهت بگم ولی میگم دستم به نوشتن نمیره و الانم که خواب دارم مینویسم :/ فردا روز بهتریه. امیدوارم. فردا مقاله میخونم و درستم میخونم میخوام چیزایی که تو ذهنم میادو رو کاغذ بنو
بچه ها همیشه دوست دارن به خاطر کارای خوبی که میکنن جایزه بگیرن البته نه تنها کار خوب بلکه چیزای جدیدی که یاد میگیرن شیرین کاریهای که دوست دارن به بقیه هم نشون بدن. بابا خیلی قبل تر ها عکاسی زیاد میکرد عکسای قشنگ میگرفت و از خواهر برادرام زیاد عکس گرفته. یکی از عکسای خواهرم رو زیاد دوست دارم یه توپ رنگی که بالای سرش گرفته با یه پیرهن سبز رنگ همرنگ چشماش به تنش کرده. این عکس رو قاب کرده گذاشته بالای تخت خواب اتاق خوابش. نقلی خودشم الان کاراش مثل
دوستم مینا، تعریف میکرد، میگفت:
یه روز مادربزرگم مریض میشه، از قضا اون روز پنجشنبه بوده و دکتر متخصص پیدا نمیکنه.
ناچارا میره اورژانس و پیش یه دکتر عمومی، میگه: آقای دکتر حالم خیلی بده، حالا شما یه چیزی همینجوری بنویس بهتر بشم تا شنبه برم پیش یه دکتر درست و حسابی!!! :))
میگن منشیه از خنده ترکیده پاشیده رو میز، دکتره هم خودشو با دستگاه فشار سنج از سقف حلق آویز کرده میگه من پنکه سقفی ام!

پ.ن1: بخندید دیگه! :)) 
پ.ن2: احساس میکنم این چندوقته وبلاگم خیل
شنبه عصر با مامان رفتیم خرید،کلییی راه رفتیم و خسته شدیم علاوه اینکه فهمیدم مامان خیلی هم دلش پیر نیست،برام کتاب خرید برای خودشم خرید،پیشنهاد کرد میخوام مثنوی معنوی رو برام بخره؟[ازماهیانه م کم کنه]،رد کردم.کلاسم یکشنبه تشکیل نشد،دوشنبه هم به خیر گذشت و امروز هم کلاس تشکیل نشد.
یکم بد عادت شدم.
"ناطور دشت"و"عطیه برتر"و"غرور و تعصب" کتابایی بودن که مامان برام گرفت‌.
جمعه عصر چند صفحه از "آیین دوست یابی"رو خوندم،یادتون هست اخرین باری که دست گر
دانلود رمان درخیابان دوبلین 
کجا ؟اسبو که دیگه نفهمیدم کی آورد دستمو گرفت منو سمت اسب  برد عین یه دختر بچه بلندم کرد سوار اسب شدم ، خودشم اومد سوار شد  وبا خنده رو به خانواده ام گفت :-داوود هستن ، از بودن با شما امشب معذورم سهراب چشمکی زد وگفت :-ارباب اینه رسم مهمون داری ؟دست اهورا دور کمرم بود 
با لبخند گفت :-میرم با خانومم ماه عسل از حرفش گونه هام  رنگ با ختن وسرمو انداختم گیسو با ذوق گفت :-چشمت روشن ارباب کمند هم ظرف زغال دستش بود اسفند دود
مناظره حضرت آقا امام صادق علیه السلام با ابو حنیفه در مورد بطلان قیاس
شیخ مفید رضوان الله علیه روایت کرده است:
محمد بن عبید، عن حماد، عن محمد بن مسلم قال: دخل أبو حنیفة على أبی عبد الله علیه السلام فقال له: إنی رأیت ابنك موسى یصلی والناس یمرون بین یدیه فلا ینهاهم، وفیه ما فیه فقال أبو عبد الله علیه السلام: ادع لی موسى، فلما جاءه قال: یا بنی إن أبا حنیفة یذكر أنك تصلی والناس یمرون بین یدیك فلا تنهاهم، قال: نعم یا أبه إن الذی كنت اصلی له كان أقرب إ
دیشب در کمال ناباوری رفتم کارنامه کنکورم رو مشاهده کردم واقعا من توی کنکور زبان موفق شدم یعنی واقعا موفق شده بودم ولی چون اینقدر بابت تجربی استرس گرفته بودم دیگه به زبان هم نگاه نکردم:)))
خیلی خنده داره دیشب فوری به خانم معلمم پیام دادم گفتم من قبول شدم صبح کله سحر زنگ زده میگه کی بریم برات فرم بگیریم من فقط میخندیدم اینقدر دوسم داره که حد نداره خودشم میدونه من واقعا عاشقشم یک عشق حقیقی :)))
خدا کنه راه بیوفته دستم خدا خودت کمک کن ...
نمیدونم آخر
یه لحظه یادش افتادم و یطوری شدم حق دارم بهم برخورده ؟ خیلی حس بدی بود حالا این بی اعتمادیه و ترس حق بااونه ولی خوب بود به روم نمیاورد 
به نظرم وقتی چیزی از طرفت نمیدونی یعنی یه بی اعتمادیه هست ته ته دلش !
پس چه ارتباطیه این؟ حتما سر فرصت باید به روش بیارم و بگم ... 
حتی مایل نیستم دیگه صحبت کنیم بخاطر این همه ترس !
کاش منم کمی تودار بودم و هیچیمو نمیدونست ... ! 
ازین به بعد باید حواسمو جمع کنم چیزیو نگم و توضیح ندم ووو... هرچند خودش میپرسه منم جواب می
یه لحظه یادش افتادم و یطوری شدم حق دارم بهم برخورده ؟ خیلی حس بدی بود حالا این بی اعتمادیه و ترس حق بااونه ولی خوب بود به روم نمیاورد 
به نظرم وقتی چیزی از طرفت نمیدونی یعنی یه بی اعتمادیه هست ته ته دلش !
پس چه ارتباطیه این؟ حتما سر فرصت باید به روش بیارم و بگم ... 
حتی مایل نیستم دیگه صحبت کنیم بخاطر این همه ترس !
کاش منم کمی تودار بودم و هیچیمو نمیدونست ... ! 
ازین به بعد باید حواسمو جمع کنم چیزیو نگم و توضیح ندم ووو... هرچند خودش میپرسه منم جواب می
بسم الله الرحمن الرحیم
چرا خدا ما رو بدون اینکه خودمون بخوایم آفریدمون؟میتونیم بگیم چون دوست داشت قدرت داشت و اختیار دوست داشت انتخابمون کنه برای انسانیت
امااصلا هدف خدا از آفرینش انسان چیه؟خب که چی؟
الان مثلا من انسان شدم یکی جن یکی فرشته یکی حیوان دست خودمون که نبوده چرا من باید برتر باشم و مقام بالاتری داشته باشم؟سرنوشت حیوونا چی میشه؟
الان یه نفر تو یه خانواده کارتون خواب و معتاد به دنیا بیاد در نهایت میتونه تو اون دنیا هم طراز یک مجته
دلنواز بلندشده ایستاده جلوی مبل یه نفره که محمد نشسته روش حسین هم نشسته روی دسته ش،
من: دلنواز جان!
دلنواز:جانم!
من: به همه ی جمله های قابل شمارش امروزمون، دوستت دارمم اضافه کن
 
حالالبخند به لبش میاد و خودشم میاد میشینه کنارم بهم تکیه میکنه، سرشو میذاره رو شونه هام، شروع میکنه باهام کمی حرف زدن، بعد رو میکنه محمد میگه محمد امشب نمیای بریم خونه مادر جون؟! میگم تو خودت نمی مونی کمه؟!چیکار به اون داری؟! میگه آخه قُل امِ لبخند میزنم به مهربونی و
لیست حضور غیاب رو بیرون آوردم داشتم حضور غیاب میکردم یهو رسیدم به اسم شمس تبریزی خوندن نام شمس تبریزی کافی بود تا  صدای قهقه خنده توی کلاس بلند بشه 
سرم رو چرخوندم طرف بچه ها تا شمس رو پیدا کنم  یه پسر تپل که از اول کلاس مزه پرونیاش رو مخم  بود خودشم داشت میخندید یهوو گفتم فیلمتم که نذاشتن ساخته بشه خیلی شیرین زد توی پیشونیش گفت هعی استاد دیشب اگه بدونی مولانا چه داغون بود سه شبه با دیازپام خوابش میکنم صدای خنده ها بلند تر شد 
بعد گفتم خب چرا
پست قبل زیادی حالش بد بود. امروز رو قشنگ جمممعه برگزارش کردم. ماسک، حموم، آهنگ، لباس نو، خوراکی، مرتب کردن اتاق، خواب بعدازظهر! بهتر شدم. گرچه الان سردرد داشتم ولی دمنوش زدم روش بهتر شدم. جالبه من تا دو سه سال پیش اصلا سردرد نمی دونستم چیه. الانم در حال سنجاق گلی درست کردن برای خودمم. 
 
فردا هم که تعطیل رسمیه ولی میخوام برم سرکار خودم و این خیلی باحاله
ولی آدم حتی اگه برای خودشم کار می کنه حتما باید یه روز تعطیل برای خودش در نظر بگیره تا نپوکه.
چه خبر؟
هیچی. میریم، میایم
این دیالوگ عوض نمیشه هیشوقت:))) خلاصه که هیچ خبری برای ثبت ندارم، میریم، میایم:)))
امروز عصر خوابیدم و ناراضی بودم. باید برای استراحت بعد از ظهرم به جای خواب یه چیز دیگه ابداع کنم.
تو راه رفت و برگشت به باشگاه هم آهنگ گوش ندادم که فکر کنم ولی فکرام جمع نمیشدن هی پخش میشدن. البته احساس ناامنی هم میکردم به خاطر اتفاق چند روز پیش. خلاصه که همون امنیت هم نداریم. توی راه یه دونه نون بربری، کبریت، تخم مرغ و کره بادوم زمینی گرفت
i want to let you know that i love you 
انیمه راجع به تعدادی از بچه های دبیرستانیه که هر کدوم یکی رو دوست دارن اما هیچ کدومشون نمی تونه به اونی که دوستش داره این عشق رو اظهار بکنه... و اونی هم که اعتراف می کنه از ترس پذیرفته نشدن، به طرف مقابل می گه که فقط یه شوخی بود و ازش می خواد که با هم تمرین بکنن تا این بالاخره بتونه به اونی که عاشقشه این عشق رو اعتراف بکنه :/ 
کلا روندِ سریعی داشت و همین جذابش کرده بود. حدودا یک ساعت بود. به عبارتی زیادی طولش نداده بودن و ساده
توی راه تماما اشک میریختم از اینکه چرا اینقد زندگی به من سخت میگیره چرا اینقدر من در اذیتم چرا اینقدر حال من حاد و بده ؟ اینقــدر علامت سوال تو ذهنم میومد و هر علامت یه اشک میومد پایین هربار میگفتم دختر محکم باش کنارت کلی آدم نشسته با خودشون درموردت چی میگن حالا بعد باز با خودم میگفتم آخه اونا که تو زندگی من نیستن اونا که جای من نیستن پس دلیلی ام نداره بخوان فکری بکنن درمورد من ...
فقط میدونم این حال من منو میخواد که حال خودم رو خوب کنم منم که ا
میخاستم عاخرین دقایق ۱۸ سالگیم رو بشینم ویچر ببینم. اما تصمیم گرفتم اهنگ‌های سبک ایندی و ملایم گوش کنم و اینجا بنویسم تا ۱۹ ساله بشم.
تازه از حمام اومدم و موهام نم داره، روی تختم دراز کشیدم و فکر میکنم و مینویسم. سال سختی بود واقعن. کی فکرشو میکرد منی ک عاشق هنر بودم و اصلن رفتن ب ی شهر کوچیک توی برنامه ام نبود الان دانشجوی اتاق عمل باشم و کاشان درس بخونم؟ پارسال این موقع حتی بهش فکر هم نمیکردم...
۱۸ سالگی عجیب بود. با رویاهام فاصله داشت. یادمه
هم‌کله کارشناسی و ارشدش رو اقتصاد خونده. خودشم مطالعات اقتصادی و سیاسی زیادی داشته و به شدت رو تحلیل و توضیح اوضاع و شرایط مختلف مسلطه. زندگی کردن باهاش، مثل یه کلاسِ درسِ کامل و جامع و خوندن خلاصه‌ی یه سری کتاب خوبه‌. از طرفی، منم موجودِ آموزش‌پذیرِ خوبی هستم. حرفایی که می‌زنه تو ذهنم ته‌نشین میشه و به صورت غیر ارادی یه سری تجزیه و تحلیل روش می‌ره. 
درست حس اون آدمی رو دارم که نه با وقت گذاشتنِ زیاد، که به واسطه‌ی قرار گرفتن تو محیط، دار
ول چرخیدن و عمر سوزی های من دو حالت داره، یه حالتش کاملا ابویس :)) آشکاره. اینطوری که مثلا در ۲۴ ساعت گذشته، یه کلمه درس نخوندم، دائم آنلاین بودم! جالبیش اینه که هیچ کسی هم نیست که مثلا با چت کردن وقتم تلف شه!! تو اینستا اکثر پست های سینا رو دیدم و مثلا خندیدم.. کلیپ مزخرف عروسی و لباس عقد و ... واتس رانگ ویت می؟:) جرقه‌ش شاید از دیروز بود سر کلاس م استرس داشتم و دو سه بار ازم سوال پرسید که خب نتونستم جواب بدم! خیلی ابلهانه رفتم نشستم پیش گایی که کتا
تقریبا دوازده سیزده ساله به نظر میرسه. شایدم بیشتر . یه شال وسط سرش انداخته. با مامانش اومده مسجد. مامانش میره نماز میخونه اون با حالت تدافعی و خشمگینانه میشینه یه کناری تا نماز مامانش تموم بشه و برن...
توی فکر فرو میرم. دوباره همون فکر همیشگی میاد سراغم. قبلنا یه جمله معروف توی ذهنم داشتم که مادری که چادریه ولی نتونسته تفکر چادری بودن رو به دخترش منتقل کنه خودشم چادرشو بهتره کنار بذاره. حالا جمله م توی ذهنم تبدیل شده به اینکه مادری که خودش نما
یه همکار داشتیم خیلی حضورش احساس می شد..همیشه توی آبدارخونه یه قابلمه روی بار داشت و بقیه رو مهمون می کرد شده با دو تا سیب زمینی آب پز...نزدیک شب یلدا تخمه و آجیل می فروخت ...سیب زمینی و پیاز می فروخت...حضورش فعال بود
با حضور فعالش سر از کاری که عرف زیاد خوشش نمیاد در آورده بود! رفته بود و زن دوم گرفته بود...اما هر چی در می آورد یا خرج زن اول می کرد یا خرج زن دوم یا باجناغ یا برادر زن یا بچه باجناغ ..... خودشم که بچه دار نشده بود!  با تمام زحمتهایی که می ک
جایی که صبر آدم لبریز میشه برای هرکس یک حد خاصی داره ... و دیروز صبرمنم از حد گذشت ... اینکه تو بخش تحمل کنی تا استاد بیاد بالا سرت و هربار دو ثانیه بیشتر برات وقت نگذاره ناراحت کننده اس البته نه از روی عمد بلکه به علت زیاد بودن دانشجوها و خواسته هاشون ... آخرش به جایی می رسه که گرفتی که با کلی زحمت از کام برداشتی و سر تحلیل لثه بخیه زدی با یک بخیه جدید اشتباه بخیه های دیگه ش باز بشه ... اونقدر اعصابم خورد شد که تمام کار رو به استاد سپردم و خودم دوست دا
چند وقت بود اینقدر غیبت می کرد که حد نداشت...
اما خودشم حالش خراب بود از این همه غیبت کردن...
دلش می خواست دیگه غیبت نکنه اما نمیشد..
نرگس بهش گفت کتاب سه دقیقه در قیامت رو میارم بخونی ،حتما اثر داره...
گفت کار من از کتاب و این حرفها گذشته ،من نمی تونم اینجوری ترک کنم...
گذشت ...دیده شد  دیگه غیبت نمی کنه ...
جویا شدند چی شده که متحول شدی؟
گفت خواب دیدم...
خواب دیدم یه سینی جلوم گذاشتم که چن تا کله ی آدم توشه...با یه کارد تیز این سرها رو تیکه تیکه می بریدم و
سلام به همه.
من قبلا نگفته بودم که یک عروس هلندی دارم.سه تا اسم داره:مکس،قاسم،خنگول.خخ.امروز قراره بدمش به دایی محمد.بابام میگه خسته شده از تمیز کردنش و نگه داریش،میگه ببرمش خونه ی مامان.مامان هم میگه نه و حوصله نداره.آره دیگه به عنوان عیدی از بابا گرفته بودم،الانم شش ماه میشه دارمش خودشم نه، ده ماهشه.هعی.ناراحتم،خیلی بامزس،میاد روی شونم و سرشو میچسبونه به صورتم و می خوابه.خیلی ناراحتم ولی می خوایم بدیمش بره.در واقع بابام میگه که من باهاش خی
چشما رو باز میکنم و بعد کمی مکث بلند میشم  
اطرافو نگاه میکنم..
یکی شبیه خودمو میبینه که راحت و بی دغدغه خوابیده
این همه شباهتش به من بخاطر چیه!!!
بیشتر دو رو برم و نگاه میکنم...
همه مغموم و خسته ن..و حتی گریون!
این منم!
این لحظه س که همه ی کنجکاویم برای اینکه تو چه سنی و چطوری میمیرم برطرف میشه!
ترس همه وجودمو میگیره...
برای از اینجا به بعدش نظری ندارم!
که میگن خانم خوبی بود خدا بیامرزتش یا بگن خوبه رفت راحتمون کرد و خودشم راحت شد!!!
یا حتی تر بگن خیلی
شنبه ۳۱ فروردین اولین سالگرد ازدواج من و حمید هست و ما روز قبلش یعنی جمعه ۳۰ ام سالگردمونو گرفتیم.حمید تدارک همه چیز رو دیده بود... از قبل زنگ زده بود به همه و همگی رو دعوت کرده بود یه جوری که من نفهمم.. 
امروز اومد دنبالم دیدم با کروات و کت شلوار اومده! رفتیم تخت جمشید تا وارد شدم دیدم خانواده حمید اینا هم هستن!!!! خانواده منم اومدن. حمید منو با این کارش سورپرایز کرد!! واقعا خوش گذشت. واقعا یکی از بهترین روز های زندگیم بود. یکسال گذشت..
من برای حمید
چند روزه دارم به این فکر میکنم کهماها چقدر اشتباه میکنیم ؟!قبول داریمشون ؟!جبران میکنیم یا نه ؟!در مورد خودم اگه بخوام بگم ، آره من خیلیییییی اشتباه میکنم متاسفانه ولی جالب اینه که نود و نه و نود ونه صدم درصدش غیرعمدیه ! فرض کن ! من ندونسته اشتباه میکنم ؛من ندونسته دل کسی رو میشکونم ؛من ندونسته ... خب بعدش ؟!وقتی که شبا میخوام سرمو بزارم روی بالشت ،هزاربار خودمو میبرم به دادگاه ذهنم ؛هزاربار خودمو مواخذه میکنم ؛هزاربار خودمو سرزنش میکنم ...حت
بابام رفته مثلا به بهانه ی آشتی کیک گرفته و حتی یه کلمه حرف هم نزده. برداشته گذاشته رو میز و به هلیا گفته برو به مامان و هیوا بگو اگه دوست دارن بیان!!!!!!!!!!!!! خودشم با قیافه ی اخم کرده کیک رو بریده بود و داشت میخورد!
خیلی بهم برخورد! خیلی خیلی خیلی!
شاید بگید دیوانم ! شاید بگید چقدر خودخواهم! اما من میدونم که بابام این قیافه ها رو فقط واسه ما میگیره! اگر کس دیگری غیر ما اگه قد یه سوزن ازش دلگیر بود تمام توانش رو به کار میبرد که از دلش دربیاره! اما به م
امروز کاریو کردم که هیچوقت فک نمیکردم بکنم:| حداقل نه به این زودی:))
موهامو کوتاه کردم:| سی چهل سانت کوتاه کردم قشنگ:)) مثلا اندازه موهای هانا تو سرتین ریزنز یا کلارک تو د هاندرد. 
خودشم نرفتم آرایشگاها، خودم کوتاه کردم؛))) اولا 
چون خسته شده بودم، دوما چون دوست ندارم به کسی یا چیزی وابسته شم ولی واقعا موهامو دوست داشتم و وابسته داشتم میشدم:)) سوما چون عملا من موهامو میبندم و فرقی به حالم نداره، چهارما چون حوصله ام سر رفته بود:)) میخواستم بعد کنکور
آقا یا امام حسن مجتبی یا کریم اهل بیت..
یادتونه؟ اولین بار شمآ رو واسطه کرد برای ابراز عشق و محبتش بهم.. شمآ بزرگ ترش بودی.. :) الآنم خیلی دلم تنگ شده برا خودش و محبتش.. خودشم خیلی دلش میخاد ابراز احساسشو با امنیت خاطر..میشه بزرگ تری کنین برای ما..؟ متشکرم.. :) (:
 
سلام دوستای عزیزم! تا حالا راجع به چیزی به اسم اثر مرکب چیزی شنیدین؟
اثر مرکب اسم یه کتاب نوشته ی دارن هاردی هست.
موضوع کتاب موفقیت، پیشرفت و بهبود شخصی و ... است و دارن هاردی خودشم که یه آدم سرشناس تو این حوزه اس و خیلی نمیخوام بهش بپردازم.
من معمولا از این دست کتابا نمیخونم چون به شخصه اعتقادی به چیزایی مثل قانون جذب و ... نداشتم و ندارم اما این کتاب اصلا در مورد قانون جذب نیس. 
اولین و مهمترین ویژگی این کتاب که خیلی من رو جذب خودش کرد این بود که
وقتی عشقی تو دلت نباشه بدون که دلت یخ زده....
خیلی وقته این دل من داره دست و پنجه نرم میکنه .
همه جا میگن عشق خدایی...درست .....اگر عشق خدایی کافی بود هیچ پیامبر و هیچ آدم صدیقی تمایل به عشق زمینی پیدا نمی کرد.....
من واقعا خسته شدم.
الان میفهمم من بدرد زندگی و ازدواج نمیخورم . 
هر جقدرم که منت خدای عز و جل را میکشم که طاعتش موجب قرب است و شکرش مزید نعمت ..... فایده ای نداره. راه نداره....خدا خودش صلاح میدونه این عیب تو من بمونه زجرم بده. شاید به صلاحمه....چی 
روز پنجشنبه بود بعد از ظهر نوبت ارایشگاه داشتمکامران که من و رسوند خودشم رفت به کاراش برسهکارم خیلی طول کشید تمام موهای صورتمو برداشت؛موهام به صورت حلقه حلقه دورم انداخته بود و یه ارایش خوشگلم رو صورتم کرده بود-پاشو عزیزم که ماه شدی البته ماه بودیلبخندی زدم و ازش تشکر کردمگوشیمو و برداشتم و به کامران زنگ زدمبعد چند دقیه اس داد که پایین منتظرمه وقتی رفتم پایین میخواستم بپرم بغلش و بوسش کنمموهاش و رفته بود کوتاه کرده بود طوری که بغلاش کوتاه
رفته بودیم مهمونی
همه بودن آشنایان و دوستان
دارم بین خواب بیداری مینویسم اونم فقط چون خیلی سرش خندیدم
با یک دوستی حرف میزدم بعد از کلی حرف اقتصادی و سیاسی و حال و احوال پرسی
میگه: خب کادو تولدت جا گذاشتم کتاب بود دفعه دیگه دیدمت میارمش
میگم: اردیبهشت تولدم بود الان تیره کادو نمیخوام دست شما درد نکن من اصلا اون سبکی نمیخونم
از اون اصرار که کتاب خوبیه از من انکار که نثر سنگین نمی خونم خوشم نمی اد
دید حریفم نمیشه گفت: خب پس کادو چی بگیرم؟
منم رگ
سریال پناه آخر چند قسمت است
تعداد قسمتهای پناه اخر چن تاست؟
 
خیلی خلاصه میگم (دوازده تا)
اگر بخوام چیزی رو خدمت شما عزیزان عرض کنم اینه که پناه آخر هر کسی خدا هست
یعنی اگر دیدید که دیگه هیچ چاره ای ندارید باید به حضرت حق نظر کنید. چون حضرت حق در لحظات حساس میتونه کمکتون کنه و پناه بی پناهان باشه.
در هر صورت این مجموعه ی تلوزیونی که این روزها ساخته می شه و مخاطبان خاص خودشم داره در 10 قسمت ساخته شده
اگرچه 12 قسمت خیلی زیاد نیست ولی میتونه یک برگ بر
چند روز پیش رفتم دفتر سوپروایزر فکس بفرستم دیدم سوپر(خانم شهردار) خیلی کلافه و عصبانیه . من هیچی نگفتم خودش گفت موهام لخت که هست ،شستمشون تمیزه، زیر مقنعه هی عقب و جلو میشه دارم دیوونه میشم(خانوما میدونن یعنی چی). گفتم چرا نبستی ؟ گفت کوتاهه. همون موقع یکی از خدمه ها اومد و من یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی رفت بهش گفتم میخوای موهاتو رو سرت ببافم دیگه تکون نخوره؟ گفت کوتاهه ها. گفتم من میتونم . سریع درو بستیم و مقنعشو درآورد. منم از جلو سرش براش ب
آخ دلم ...
اما چرا کاری کردی که فکرکنم دوستم داری؟:(
انگار من عروسکی بودم که یه مدت دوستم داشت یه مدت هم حوصلمو نداشت.بازی بادلم بهت خوش گذشت؟:) آخه شما که توان ِ تعهد ندارید چرا انقدر با یه آدم‌ی مث ِ من بازی می کنید؟اونم منکه انقد شمارو باورکردم...اونم‌منکه هرچییی خواستی نه نگفتم که ناراحت نشی.مخصوصا این بارِ آخری که روم سیاه شدپیش خدا ولی گفتم‌عب نداره من مال ِ خودشم بلخره ...گفته بودم چقددوسم داری؟گفتی اندازه یه نفس.نباشی نیستم...کوپس؟ههه؛))
تحریم ظریف منو یاد یه انیمیشن قدیمی انداختیادتونه یه خمیر کرم رنگ بود تو برنامه کودک؟ (خمیره شکل آدم بود همه کاری هم میکرد، یه بارم جورابشو میخواست بدوزه، دوخت به دستش، بعد جورابه رو کشید تو لامپ، دوخت به لامپه) قسمت جورابه رو پیدا کردم. ازینجا دانلود کنید.یه بار خواست گندشو جبران کنه، رفت جارو برقی آورد، اول خودش داشت جارو میکشید، بعد جاروئه قاطی کرد از دستش در رفت هرچی تو صحنه بود اعم از قاب عکس و میز و صندلی رو خورد، آخر سرم خود خمیره رو خو
سلام به همه ی خانواده برتری ها یه سوالی که خیلی ذهنمو مشغول کرده اینکه اصرار در خواستگاری اونم اگه مستقیم به دختر خانوم گفته بشه تا چه حد باید باشه !!من دانشجوی دکترا هستم  ولی سربازی نرفتم اما یه کار پاره وقت دارم ولی کار ایندم تضمین شدس و تو خدمت هم کار میکنم ، به یه دختر خانومی علاقه مند شدم تمام شرایطمم توضیح دادم که قصدم ازدواجه و به محض اینکه حداقل شرایط رو فراهم کنم به خواستگاریتون میام ، 1 سال هم هست در ارتباطیم به واسطه ی کار مشترک دکت
دیشب داشتم سربه سرش میزاشتم اذیتش میکردم نامزدیه دیگه ازاین چیزا زیاد اتفاق میوفته اونم هی میخندید میگفت حالتو میگیرم وایسا ! خلاصه اینکه ما اومدیم بخوابیم منم همچنان کرم میریختم عاقا نامردی نکرد یه دونه از شیکمم نیشگون گرفت ینی درد داشتااااااااااا نمیدونم چجوری خودمو کنترل کردم جیغ نکشم فقط اینو فهمیدم که احساس کردم خفه شدم بعدشم گررررریه بدبخت خودشم شوکه شده بود فک نمیکرد اینجوری درد بگیره !! هیچی دیگه شونصد بار دوراز جونش گفت غلط کردم
ایندفه پر انرژی اومدم ، خوشال اومدم، شاد اومدم
هر قدر غر زدم ، هر قدر ناشکری کردم کافیه:)))))

خب مسبب حال خوبم داداش ک هست عجیییب حالمو خوب کرد با حرفاش ، چقدر منو امیدوار کرد به آینده و فهمیدم چه بهتره که تمام اون تلاشیو که قرار بود برا رسیدن به چیزی که دوسش ندارم بکنم ، الان صرف خودم و رشته ی مورد علاقم بکنم 
حالم خوبه و یکم ناراحتم بخاطر اون دو سه تومنی که الکی الکی خرج کردم و پولمم بر نمیگرده وووو بشدت عذاب وجدان گرفتم:))))
حالم خوبه چون تمام چش
امروز بهش گفتم «ینی هیچی دوسم نداری؟» و تقریبا چندوقت یبار که حواسم از کار پرت می‌شه به در نگاه می‌کنم و انتظار می‌کشم. ننه‌م مشکوکه که کرونا گرفته باشه، من که می‌گم نگرفته‌، ولی خب خودش می‌ترسه و فضای ترس رو به خونه تحمیل کرده. ننم‌م داستانای زیادی داره، عجیب دوستش دارم و عجیب‌تر ازش دورم. تقصیر خودشم هست البته. ولی یه قدم نزدیک‌تر می‌شم که من ادبیات دوست‌داشتن رو هم استعدادی تو یادگیریش ندارم. بگذریم.
یه لحظه باز نگام افتاد به خودم
”ع“ یه آدمِ فوق العاده وسواسیه :/‌ یعنی دوتا لیوان داره .. و هیچوقت اگر توی یه لیوان آب خورد دوباره توی اون آب نمیخوره .. اون حتی به اون دوتا لیوان خودشم پایبند نمیمونه و اگر از هردوتا لیواناش آب خورد سراغ لیوانای دیگه میره :| داشتم سفره رو جمع میکردم و چشمم به لیوانش خورد .. از اونجایی که دستام پر بود رو بهش گفتم لیوانشو بیاره که دیدم ”ع“ داره آب میخوره .. اونم با اون یکی لیوانش .. گفتم چرا توی همین لیوانت آب نخوردی (با لحن عصبانی) گفت چون لیوانم د
اقا چن روز پیش با تیمور ملقب به سلطان رفته بودم بیرون سلطان یه دوست دختر داره شایدم قراره داشته باشه اسمش ستاره هست من با این ۲ تا رفته بودم بیرون الته فقط این ۲ تا نبودن دیگه علی و علیرضا و یه سری دیگم بودن (ک=میدونم که به درکتون) حالا سلطان رو ستاره که غیرت داره ولی من مث که این قظیه رو خیلی جدی نگرفته بودم هیچی حالا سلطان اصابش خراب شده منم که کلا از فراینده فیرتی شدن خیلییییی عشق میکنم ولی این سری دیگه خیلی جدیه مثل این که .
حالا این سلطان نمی
گرچه خیلی وقتا از تصور رابطه های جنسی رابطه قبلیم حالم بد میشه، گاهی اوقات عصبی میشم گاهی اوقات حسرت میخورم.
از شما چه پنهون گاهی اوقات وافعا دلم میخواد برگردم به اون روز ها.
برا همینا شرایط سخت میشه گاهی. چون یادم میفته چقدر لاشی بود مردک کیری با اون سن و سال.
راست میگن عشق های خیلی آتیشی همیشه یه طرف خیلی لاشیه یه طرف خیلی کسخول بچه ها.
من کسخول شده بودم.
بچه ها ولی من از تجربه هام پشیمون نیستم.
حالا که تموم شد و رفت.
ولی 
خب بهر حال تجربه بود.
ق
اوایل زخم باز که میدیدم عق میزدمامروز وقتی تو اتاق عمل از روده ی مریض فیلم میگرفتم به دستام دقت کردم
نمیلرزید 
ترسیدم 
از خودم از چیزی که دارم بهش تبدیل میشم
نه که فقط تو خون دیدن
تو خیلی چیزای دیگه دستام نمیلرزه
تو تجربه کردن یه آدم ۱۲ سال بزرگتر از خودمم نلرزید
تو قهر کردن با بابا برای بیشتر از سه روز هم 
تو بی مهری کردن متقابل هم
ف همیشه بهم میگف مواظب بزرگ شدن باش
من یه جور دیگه انگار دارم بزرگ میشم اگه ف بفهمه گمونم ناراحت بشه
به آ میگم خو
شده تا حالا بخواید دعا کنید بعد بفهمید چیزی که از خدا میخواید لقمه گُنده تر از دهنتونه و پشیمون بشید؟ولی من پرروتر از این حرفام،دیروز عاجزانه یه چیزی رو از خدا خواستم بعد به ذهنم خطور کرد،چه غلطا..چه لقمه گُنده تر از دهنشم میخواد،دلم شکست ولی باز ادامه دادم...میدونم با دعای گربه سیاه بارون نمیاد،میدونم بنده ی ایده آلی واسش نیستم،اصن کلا ایده آل نیستم واسه هیچکس،میدونم یه روز به خودم گفتم غلط میکنی اگه از این به بعد آرزویی کنی و آرزویی داشته
سلام
من نویسنده ی پست "پسر مورد علاقه ام سرد شده و عکسم رو به دوستش نشون داده" هستم. پارسال این پست رو فرستادم و ازتون راهنمایی خواستم که چیکار کنم. 
میخواستم براتون تعریف کنم تو این یه سال چه اتفاقاتی افتاد. یه جور درد و دله واسه سبک شدنم و ببخشید اگه خیلی طولانیه... 
من بعد از اون پست و به راهنمایی دوستان رابطه ام رو با اون پسر همکار قطع کردم تا اینکه یه روز تو محیط کار یه دختر که از یه شرکت دیگه بود به بهونه ی کار شماره ی اون آقا پسر رو ازم خواست
دریافتعنوان: پسر فوتبالی 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



خودشم باورش نمیشد چه برسه به خواهرش
پرنی دختر خوبیه، اما یه وقتایی حرفایی می‌زنه که دوست دارم کتکش بزنم. 
از ایناییه که می‌گه آره، یعنی چی همه چی رو به ما زور کردن؟ حجاب چرا، ال چرا، بل چرا؟ اعتقاد هرکی برای خودشه و محترمه، چرا به همجنسگراها و مسیحیا گیر می‌دن و غیره و غیره.
شاید منم با بعضی حرفاش موافق باشم، اما خودش کوچکترین اعتقادی به حرفاش نداره. می‌گه اعتقاد هرکی محترمه و به ما ربطی نداره، و صراحتا جلوی منی که اعتقاداتمو می‌دونه می‌گه دین اساسا چیز مضخرفیه.
می‌گه لباس
امروز عروسی دوست ساده ی هجده سالمه با دوماد نوزده ساله. دوستم کلی مشکلات خونوادگی دارن و اینا. خیلی دختر معصوم و ماهیه. نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت. امیدوارم خوشبخت بشه. زیاد.
مراسم فردائه ما امشب رفتیم برا بزن و برقص و.‌..
کلی رقصیدیم، خندیدم و از این حرفا. کل مهمونا ما هفت نفر بودیم :)
بقیه یعنی عمه هاش و مادربزرگش چون اون اتاق بودن مهمون حساب نمی کنم :)
دختر عمه اش (۱۶ساله) و پسر عمه اش(۱۳ساله) هم بین ما بودن.
میخوام با جنتلمن ترین مرد زندگیم (پ
اواسط حضورم توی ناکجای عزیز.
هوا خوبه، دو سه روز یه بار هوا ابری میشه یا بارون میاد.
هر شب کافه میریم و یکی دو ساعت میشینیم و واقعا لذت بخشه. بعضی وقتا روزا هم خودم میرم.
الان داره رعد و برق و بارون خرکی میزنه و تو خونه ام و دسشوییِ رضا اینا تو حیاطه. متاسفانه.
پروژه‌مو تحویل دادم و 18 گرفتم. باید 19 میشدم بنظرم.
باید یه درس ارائه به استاد بردارم. 400 و اندی هزینشه. اینم دانشگاه دولتی و روزانه.
این روزا زندگی قرمز و آبیه، فقط حیف که آخرین رنگای این ایا
به نظرم زندگی شبیه پلکانیه که یه سری آدما از همون اول که به دنیا اومدن روی پله های بالا بودن و یه سریا پایینش، اونی که پایین بوده ممکنه انقد تلاش کنه، رسش کشیده شه، از تعداد زیادی پله اش بره بالا؛ ولی بازم از اونی که از اول بالا بوده؛ پایین تر باشه. 
باید بگم که از ته دلم ناراحت میشم وقتی با آدمایی هم کلام میشم که معیار خوب و معقول بودن یه آدم رو، شغل پدر مادرش و محل زندگیش و وضعیت مالی می دونن. البته خیلیا اینجورین، شاید خودمم این شکلی باشم، ن
کلاسم نمیرما، دو روزه چهل دقیقه فقط بهم زبان یاد میده. همین. خسته شدم! :|
تازه بعد از کلی وقت که بهش پی ام دادم و نبوده و عروسی بوده و شمال بوده و اینا. 
میگما، کی میخوایم یادبگیریم یه سری چیزارو واقعا؟ اگه پنجاه سالگیم اینایی ک برا زندگیمون مفید نیستن رو یاد نگرفتیم چی؟
دلم نوشتن میخواد. امروز دفتر و مدادمو بردم خونه مامانجونم، درشو باز کردم توش نوشتم خر نباش بفهم؟ یه همچون چیزی. 
ینی بدون برنامه ریزی وقتت از بادم سریع تر میره. نسیمشم تو صورتت
خدا رحم کرد دیشب اومدم خونه ی خودم ...
جمعه قرار بود برای کاری برم تهران ولی کنسل شد ... 
با این حال اومدم خونه ی خودم ... 
از یه طرف مادربزرگ بهترین دوستم روی سکوی پروازه و حالش بده و دوستم اونقدر ناراحته که با من هم حرف نمیزنه و من هم ناراحت خودشم و هم دیدنش من رو یاد مادربزرگم و مرگش و جریاناتش میندازه وچند روزه استرس گرفتم شدید... 
دیدم کاری که از دست من بر نمیاد که بمونم اونجا پیشش! همه اش یا خوابه یا سرش تو گوشی، منم استرس داره خفه ام میکنه ، پاش
به حدی زندگیم روهواست که نمیدونم دو هفته دیگه کجام!!!
البته که هیشکی از دو ثانیه بعد خودشم خبر نداره... ولی اینکه اینجوری لنگ در هوا گیر کرده باشی عجیبه.
فرمودن حالا که دوست ندارین شیش ماه برین تهران، نه ماه برین بوشهر پس...
بوشهر از یه لحاظایی بهتر از تهرانه...
ولی حتی همینم صد در صد نکردن که قراره بریم یا نه.
بعد آدم با خودش میگه خب حالا که قراره نه ماه برم جای دیگه زندگی کنم با خودم باید چیا ببرم؟ چقدر لباس؟ چقدر وسیله آشپزخونه؟ اره مرّه ها رو که
+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!
اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!
مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که
امشب یاد یه خاطره افتادم نمیدونم چرا
یکی از همکارام توی دانشگاه (تو ازمایشگاه)
یه دختر کلمبیایی بود که توی کانادا و توی یه محله وایت نشین به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود
شما تا با اینها زندگی نکنین دستتون نمیاد چه تیپ ادمایین.
یادمه تا وقتی من دوست پسر درست و حسابی نداشتم و عددی نبودم همه اینها با من گرم و مهربون بودن و ته دلشون خیلی با ترحم بهم نگاه میکردن
تا دیدن دوست پسر پیدا کردم و از اینها صد سر و گردن بالاتره،
فوری شروع کردن به حسودی
البت
از وقتی بیدار شدم به جز موقع نهار که نیم ساعت بیشتر نشد دارم کار میکنم. یا کتابمو جلو بردم یا رفتم سراغ زبان تا بخش بخش تو این چند روز انجامش بدم. باید خودمو تو زبان بکشم بالا. تو گرامر مشکل دارم. توی جمله ساختن نمیدونم این لعنتی چرا تو مخ من نمیره. :( حالا معلم اومده میگه از هفته دیگه کلمه میدم بیاین پای تخته جمله بسازین. یعنی آنلاین جمله بسازیم :/ لعنتی من بلد نیستم. یعنی کلمه هارو یادم میره هول میشم. عجب داستانی دارما. ولی باید یاد بگیرم به خاطر
 
زنگ زدم بهش، تا جواب داده بی هوا و بی مقدمه میگه خونه ش آتیش گرفته! میگه من که رسیدم شوکه نشسته بود، به هیچ کس نتونسته بود بگه چی شده یکی بیاد کمکش!
بعد کم کم پرسیدم خب حالا چی شده؟ کاشف به عمل اومد یه لباس رو بخاری بوده و آتیش گرفته و دوده سیاهش روی همه وسایل خونه نشسته، خودشم که هول شده و دست زده به اون لباس، دستش تاول زده و ملتهبه.
خلاصه چون خواب بوده بیشتر شوکه شده بود تا اینکه اسمش این باشه همه ی خونه آتیش گرفته!
البته واقعا خدا بهش رحم کرده
قبل تر حساسیت داشتم حتما هیأت برم امام صادق، هم اونجا کسی آشنا نبود که وسط مراسط گل گفتگو بشکفد، هم اینکه به نظرم مداح وقتی تاریخ اسلام خونده داستان با سند ضعیف تحویل نمیده که اشک ازمون بگیره، هم اینکه حال و هوای خوبی داشت، بعد تر که ازدواج کردم همسر نظرش اینه راه دور بریم کلی وقت ازمون تلف می‌شه، اون وقت رو مطالعه کنیم.
نمی دونم درسته که دلم بخواد یه هیأت خاصی برم یاته، مثلا هیأت آیه الله جاودان، یا امام صادق یا... 
و نمی دونم اینکه به رغم دلم
یک زمانی منِ جوون تر از خجالت شخصیتی که بچگیم داشتم _که حالا میفهمم کاملا نرمال بوده و مختص سن و سالم اما منِ جوون تر دیگه اون منِ نوجوون رو درک نمیکرد و بابتش رفتارهای اون خجالت میکشید_ کلی از خاطرات منِ نوجوون رو نابود کرد کاملا ظالمانه.
حالا منِ جوون از کاری که منِ جوون تر کرده خیلی ناراحتم و حس میکنم یک قسمت از ما رو نابود کرد و منِ نوجوون گم شده توی ما.
حافظه ام داره کم میشه یا خاطرات دور میشن نمیدونم اما هرچی که هست دیگه خوب یادم نمیاد از ا
باز دوباره از تجربه درس نگرفتیم و درباره مسئله ای مهم و بحث برانگیز چت کردیم:( نتیجه ش شد چی؟؟ اینکه طولانی ترین دعوا و بدترین دلخوری رو رقم زدیم! و تا حدود ۳ نصف شب طول کشید بحث. چیشد؟ یه سوءتفاهم بسیار مسخره ک برای مهدی پیش اومد و یه سوال و تعجب مسخره تر از طرف من ک باعث شد اون بشدت برنجه و بخواد بره یهویی وسط بحث. و من ک حس میکردم دلم واقعا داره میشکنه. سر چی؟ سر برداشت مسخره م و مهدی ک نمیفهمید حرفاش چه منظوری رو ب من میرسونه و سنگینه برام. هرچی
 
هو
__
 
نمیدونم به این که از تابستون متنفرم ربطی داره یا نه. اما چند سالی میشه که یه اتفاقاتی رخ میده که تابستونا حالم خوب نباشه. البته که گرما هم افسرده م میکنه. و این روزا که مجبورم با یه دست زندگی کنم کلافه ترم از همیشه. وقتی مجبورم صبح که از خواب بیدار میشم، جودی آبوت طور تا ظهر یا شاید بعدازظهر صبر کنم که احسان از سرکار بیاد و موهامو ببنده برام. که تازه اونجوری که دلم میخواد نتونه و بعد از کلی کلنجار رفتن یه چیز سر هم بندی شده تحویلم بده! و ب
فکر می کنم رابطه مسخره مجازیم واقعا تموم شده، امروزم با حال خراب بیدار شدم به خاطر اتفاق دیروز بعد توی حموم تصمیم گرفتم به اون روانی زنگ بزنم، هنوز حالش خراب بود و خیلی با احساس حرف می زد و یه دفعه ام گریه اش گرفت، گفت همش با خودش درگیره که چرا باید کارایی رو که می کرده نکرده مثلا چرا منو مسافرت نبرده سال اول ازدواج، با خودم گفتم سال آخرم که رفتیم که هنوز جرات نداشتی عکسشو جایی share کنی... حالم خیلی خیلی خراب شد بعد حرف زدن باهاش، به کپتال بی هم ه
از هیجان فقط تونستم از پای لپ تاپ بلند شم تا اینو بنویسم. میخوام یه حماسه رو براتون تعریف کنم. یه اعلان جنگ! داستانِ تایچی و آراتا و چیهایای انیمه چیهایا فورو. *اسپویل هم داره.* که یه تاریخ طولانی و مهم باهم دارن، که من الان نمیخوام بگم. چیهایا هیچ وقت تایچی رو نگاه نمیکنه. انقدر به بودنش و حضورش عادت داره که خودشم نمیدونه تایچی چقدر براش مهمه. نگاه چیهایا همیشه به اراتا بوده. اراتا که تو کاروتا تقریبا از همه کشور بهتره و کاروتا رویای چیهایاست.
شرلوک: ببینم واتسون منظورش از بهترین کاراگاهه دنیا منم دیگه!؟
واتسون: به نظرم منظورش همینه...
شرلوک: امممم... امیدوارم حداقل وبلاگش از مال تو بهتر باشه!
واتسون: هی! من تمام پستای وبلاگمو درمورد تو نوشتم بعد میگی امیدوارم وبلاگش از مال تو بهتر باشه؟
شرلوک: گفتم که وبلاگ تو همه چیز رو خیلی احساسی نشون داده! چون البته نویسنده اون وبلاگ یه ادم احساسیه!
واتسون: حداقل بهتر از مال توئه که  درمورد دویست نوع تنباکو نوشتی و توش مگس هم پر نمیزنه!
شرلوک: من
کلی اتفاق افتاد که دلم نیومد ننویسمشون،عروسی م.ع هم تموم شد(24 م) و به چشم همزدنی گذشت،نه آرایشگاه رفتم نه زیاد وقت گذاشتم روی آرایشم،راستش خیلی بی حوصله بودم حتی چندبار به سرم زد که نرم مراسم و بگم مشکل پیش اومد‌.اما کم کم بهتر شدم و اماده شدم و رفتم،قشنگ شده بود =) کاش زندگی مشترکش هم مثل چهره ش قشنگ باشه و خوشبختی حس کنه.
آخرای شب پیام های باب به ف.ح رو خوندم،غمم گرفت،عکس پارتنرش رو واسش سند کرده بود،یادم رفت بگم فلانی!گفتم باب!ببخشید.
ف.ح لحظ
جسارت و توهین زشت و بی‌شرمانه ابن عثیمین وهابی به حضرت زهرا سلام الله علیها
ابن عثیمین لعنت الله علیه از بزرگان وهابیت در تعلیقات خود بر صحیح مسلم می‌نویسد: 
اللهم اعف عنها، والا فان ابا بكر [...] ما استند الى رای، وانما استند الى نص، و كان علیها ان تقبل قول النبی علیه الصلاة و السلام : " لا نورث، ما تركنا صدقة "، ولكن عند المخاصمة لا یبقی للانسان عقل یدرك به ما یقول او ما یفعل او ما یتصرف فیه، فنسال الله ان یعفو عنها عن هجرتها خلیفة رسول الله صل
بعضی وقتها بعضی جاها به خودم میگم مائده حرف نزنی نمیگن لالی که. حتی اگه بگنم تو نباید حرفی میزدی. بعضی وقتها من حرفی میزنم که چیز دیگه ای اصلا تو ذهنمه اما یجور دیگه میشه مثلا میخوام اتفاق خوبی باشه ولی خراب میشه و بد برداشت میشه. این معضل همیشگی منه. ولی چیکار میتونم کنم؟ نباید بترسم از حرف زدن تا کم کم یاد بگیرم هر حرفی رو نزنم یا اصلا این که چجوری بگمش. خیلی ناراحتم به خاطرش. 
بیخیال. خیلی وقت که بیدار شدم اما هنوز نشستم پای کارم تازه میخوام
با وجود کارهایی که دیروز کرده بودم، شش ساعت خواب خیلی واسم کم بود. تا ظهر سر کلاس چرت می زدم و درس رو نصفه نیمه فهمیدم. یکی از بچه ها می گفت دو سه ساله انواع کلاس ها رو میره و به نظرش این استاد خیلی سخت یاد می ده... تا یکم پیش فکر می کردم این بهترین مربی ایه که می تونستم پیدا کنم :/
وقتی رسیدم خونه داشتم میمیردم از خواب، تازه داشت چشمام گرم میشد که خواهری زنگ زد و گفت بعد از ناهار خونه زن داداشم دورهمی دارن و اگه دلم خواست برم. مادری که نبود و پدری هم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها